حسهای دیشب
آدمهای ساده را دوست دارم. ... همان ها که بدی هیچ کس را باور ... ندارند. همان ها که برای همه لبخند دارند. همان ها که همیشه هستند، برای همه هستند. آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاه است. بسکه هر کسی از راه می رسد یا ازشان سوءاستفاده می کند یا زمینشان می زند یا درس ساده نبودن بهشان می دهد. آدم های ساده را دوست دارم.
بوی ناب " آدم" می دهند...
این جملهها آشناست، این روزها توی فیسبوک میچرخه. هر کسی گفته صاف زده به هدف.
دیشب خیلی شب عجیبی از آب در اومد. ساعت8 بود که زدم بیرون یک هوایی بخورم. خیابون امامرو گرفتم و رفتم پایین. یک پیرزنی آروم آروم داشت میرفت، شاید حدوداً ۷۰ ساله، که بیشتر نشون میداد. یک چرخ دنبال خودش میکشید، پر از کیسه. از جاهای مختلف جمع کرده بود. یکراست یاد پیرزنی افتادم که توی فیلم تنها در خانه ۲ بود و به کبوترها دونه میداد. به قیافهاش میخورد مال این محله نباشه. طرفای جنوب بود ظاهرا. ازش که رد شدم، برگشت و نگاه کرد. داشت میخندید، سلام کردم و رد شدم. همینطور که میرفتم، رفتم توی این فکر که چقدر زندگیهامون فرق داره. چقدر ما شاکی هستیم از زندگیمون و چقدر عادت کردیم به غر زدن. همش دنبال اینیم که بالا بریم، و بالا رفتنمون رو همه ببینند.
یادم نیست آخرین باری که تنها راه میرفتم و میخندیدم کی بوده. بیشتر به مشکلات فکر میکنم، و معمولاً هم به این نتیجه میرسم که کاری از دست من بر نمیاد و شانس تو این مورد نداشتم و تقصیر را میندازم گردن شانس و سرنوشت. بعد از بیست دقیقه که رفتم، همان مسیر رو برگشتم. دیدم پیرزن نشسته منتظر اتوبوس، داشت سکهها رو میشمرد که برسه به 200تومان لابد. نمیدونم خونهاش کجا بود، اصلا داشت یا نه، کسی توی خونه منتظرش بود یا نه، هر چه بود از زندگی راضی بود و میخندید.
بعدش هم کوبیدم رفتم یک چیزی بخورم، که این حسم بیشتر شد. خوشبخت بودن، خوب بودن، به فکر بودن، خوشحال بودن، و با شعور بودن هیچ ربطی به این چیزها که خیلیها دنبالش هستیم نداره. فقط کافیه آدم باشیم، ساده باشیم، اونوقت چهره مون خوشبختی رو داد میزنه. لازم نیست به زبون بیاریمش. اونها که صورتشون به آدم انرژی میده، آدمهای سادهای هستند، به معنی واقعی آدمند.
موضوعات مرتبط: دل نوشته ها، ،
برچسبها: حسهای دیشب ,